بخوان، آری بخوان از درد جدائی، از درد دوری، از درد بی مهری واز درد بی کسی. بخوان که عاشقان در انتظارند. بخوان که همه حتی درواپسین لحظات زندگی به شوق دیدار در انتظارند. ای مرغک خیال، ما را به دیار عاشقان ببر، آنجا که دل در تب و تاب است، آنجا که جدائی ها به پایان میرسد، آنجا که بی مهری ها وبی وفائیها، مرده و مهربانی ها زنده می شوند. آنجا که دیگر موسیقی جدائی نواخته نمی شود. و برگ های زرد و نارنجی درخت ها سبز می شوند وجان می گیرند.
خسته شدم از دلواپسی ها ودلشوره های مداومی که دوشادوش لحظه هاو دقایقم هستند. از صدای زنگدار وکلافه کننده کلاغهای بیکاری که عصرهای تابستان خلوت کوچکم را برهم میزنند.
ازنارفیقانی که در اوج تنهائی وحادثه، دستانت را بی رحمانه رها می کنند و به دست اتفاقهای شوم می سپارند. آنقدر خسته ام که شاید تابآن را هم نداشته باشم که فترخاطرات را ورق بزنم وبه روزهای خوش ورنگین کمانی نگاهی بیندازم.
گناه من چیست؟ نمی دانم شاید در مسیر آزمایشم، شاید در جادههای سرنوشت گم شده ام، و دست تقدیر مرا به این سو وآن سو می کشاند. گناه، آدمی را تا مرز جنون میکشاند و در لجنزار خود فرو می برد.