خسته شدم از دلواپسی ها ودلشوره های مداومی که دوشادوش لحظه هاو دقایقم هستند. از صدای زنگدار وکلافه کننده کلاغهای بیکاری که عصرهای تابستان خلوت کوچکم را برهم میزنند.
ازنارفیقانی که در اوج تنهائی وحادثه، دستانت را بی رحمانه رها می کنند و به دست اتفاقهای شوم می سپارند. آنقدر خسته ام که شاید تابآن را هم نداشته باشم که فترخاطرات را ورق بزنم وبه روزهای خوش ورنگین کمانی نگاهی بیندازم.